دلبندم ،
بگذار تا بدان جا روم که دیگر نشانی از تو نیابم.
بگذار تا بدان جا روم که در هر چه می نگرم تجلی تو را نبینم .می دانم که نمی دانی اما یاد تو همچنان که در وجودم می خلد،عصاره ی زندگانی ام را با لبان زهر آلودش می نوشد و بی آنکه بخواهم پوچ تر از پیشم می کند.
بگذار تا بدان جا روم که افاق همگی به نگاهم ختم شوند و تا بیکران ناله هایم ادامه نیابند.
بگذار تا بدان جا روم که در همسایگی خویش جز اندوه و حسرت چیز دیگری نیابم.
بگذار تا بدان جا روم که دیگر نه از من،نه از تو و نه از پیوندمان و نه از بوسه هایمان و از فروغ نگاهمان در یادها اثری نمانده باشد...
و که می داند که بدان جای من کجاست و چگونه است جز همانکه سالهاست توشه ی خاطراتم را ز یاد او ثمین کرده ام.
اثری از : خودم
پ ن : هنوز باور نمی کنم من نوشته باشمشان ... اصلا سه سال قبل ، سالهای قبل ، چه بود مرا؟
گاهی اوقات در زندگی لحظاتی وجود دارد که آدما مجبور می شوند به همه باورها و دانسته های خود شک کنند
دلت شاد
ممنونم بابت همه چی
سلام
ممنون برای قدمهای آشنات که به بلاگ من اومده و ممنون برای کلام زیبات
یه روزی . به این باور رسیدم که بی او لحظه ای تاب موندن ندارم . آرزو کردم همه هستی از من رو برگردونه اما اون بی همتا منو تنها نذار .
یه معنای تازه از شما یاد گرفتم .
دیگر ترکت نخواهم کرد.چرا که اکنون تو جزیی از وجودم شده ای.اما شادمان از آن جهتم که تو نیز مرا ترک نتوانی کرد
ممنونم . بینهایت سپاس
ای کاش آنقدر فقیر نبودیم تا برای پایمال شدن چیزی بجز
قلبهایمان را تقدیم سرنوشت میکردیم....
.
.
.
دلت شاد
به من سر بزن
من شانس توام!!!
سالا ر هیچ وقت به هیچ عشقی اعتماد نکن چون اخرش جدایی
سالار خیلی سبک شدم
نوشته های خوبی داری
ان شاالله همیشه موفق باشی