nightlight
nightlight

nightlight

یادت مرا فراموش

    اینو ...

    دست تو افتاد این؟ بازی کنیم حالا؟

     

         بازی کنیم، بازی کنیم تا تو بیایی و جناغ سینه یی که دستم ست را بگیری و نگاهش کنی، ببینی هنوز تکه های  مرغ از دو انتهایش آویزان ست و با انگشت هایی که ظرافت آن زمان شان یادم نیست، آرام، آن دو تکه را بکنی و به من بدهی و من که انگار خجالت کشیده ام، زود بخورمشان ...

     

     بازی کنیم

     

         جناغ مرغی که از غذای ظهر غنیمت گرفته ایم، حالا دست توست ... بر که انداختیم، انتهای راستش می افتد دست من و چپ اش دست تو، نه، نه، چپ مال من بود و راست مال تو؟ نه، می چرخیم و جای چپ و راستمان عوض می شود ... من نمی دانستم قبل از شکستن، با چشمهای بسته اول آرزو می کنند، هنوز هم نمی دانم، اما آرزو می کردی نه؟ ... آرزو نه، دعا می خواندی ... بعد از ظهر بود و عجله داشتیم، من برای آب بازی،سراپا برهنه،با همان شور.ت خال خالی که داشتم و خاله یی که می آمد و شلنگ آب را رویمان می گرفت ... آب سرد، آب  سرد چاه، چاه انتهای حیاط ... عجله داشتم، باز هم گرمم بود، چشم به راه خاله بودم و آرزو می کردم زودتر آرزویت را تمام کنی ...

     

         می ترسم،  قبلی ها را باخته ام ... می کشی و از وسط ، نه، از جایی که به نیمه ی من نزدیکتر ست می شکند ... تو چطور چشمهای بزرگ ات را باریک می کنی؟

     

          آفتاب تند، بادهای گرم و لواشک های ترش خانوم جان ... لواشک ها روی سینی پهن شده اند، نزدیک ما، لواشک دوست ندارم، اما ترشی شان،ترشی شان وسوسه ات می کند، می دانم، تکه ات را که برداشتی، اولین جایی که نگاهت افتاد سینی لواشک ها بود ...

     

     

    چرا نمی گی؟

    یادم تو را فراموش؟

    یادم تو را فراموش ...

     

     

         تو، تو حالا باید بیست و شش سالت باشد ... دانشگاه ات را رفته یی و تنها خاله ی مهد اتنهای کوچه یی ... مثل بیست و شش سال قبل، نه، مثل این بیست سالی که به دنیا آمدم و نیمه یی که یادم هست، هنوز زیبا و زیبا و بگویم چاق؟ چاق نه، تپلی ... هنوز هم فکر می کنی زیر نور آبی آباژور فرشته نشان سمساری، آرزوها برآورده می شوند ...  ظهر، میانه های راه پله، صدایم کرده یی که دیگر نگویم ... داماد ناراحت شده بود؟ که شنیده کسی احتمالا، من را جای داماد می گیرد؟ من گفته بودم ... وقتی گفتم، فکر کردم شوخی می کنم، وقتی گفتی،فکر کردم شوخی می کنی ... فراموش کن، نمی گویم ... من و آن بیست و چند مرد دیگر و زنبورهای روی شیرینی، توی پارکینگ نشسته ایم ... پدرت کت و شلوار اشتباهی پوشیده و عرق می کند ... نه، هوا شرجی تر از دیروز ست ... می ترسید باران بیاید و مهمان ها نیایند، باران نیامد و مهمان ها نیامدند و عاقد چپ دست تنهاست ... و تو آمدی دخترک، من آن پشت، روبروی تو ایستاده ام و فکر می کنم زیبایی ات را دوست دارم ... زیبا بودی ... پسرک لبخند می زد، مادرت هول بود و پدرت، دایی ام،گریه کردن اش را کسی باور نمی کرد ... دخترک، زیبا بودی ... زیبا بودی و حالا، بازی ما تمام می شود.


         من و تو روی پله های زرد رنگ حیاط نشسته ایم، سینی لواشک ها روبرویمان و تکه تکه می خوریم، لواشک دوست ندارم، اما ترشی شان، ترشی شان وسوسه ات می کند، می دانم، خاله آمده که آب بازی کنیم ... حالا، هر دو آرامیم، حالا، می توان تکیه داد به دیواری که زمانی کنار چاه انتهای حیاط بود و با لبخند گفت، دخترک ، یادت مرا فراموش ...

     

     

    پ ن :می دانم، زودتر از فردا، به این چند خط خواهیم خندید ...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد