خواجه امیری نامی به صحنه آمد، چو بلبل به گلستان چهچه زد و هی گفت نمی دونی نمی دونی ....
و ظریفی به پاسخ گفت:
تو شور.ت هات شال من نیست و سگ ات دنبال من نیست و اونجاتو دزدکی دیدم ، روی تخت جای من نیست و نمی دونی دیگه جونی توی اندام من نیست و نمی دونی ...
تو خیلی پرخوری اما ، اینا اشکال من نیست و از اون وقتی که هیچ مویی دیگه روخال من نیست و نه تو نه هیچ دا.ف دیگه ، سر چنگال من نیست و نمی دونی ...
تو مغز تو دیگه چیزی ازون مثقال عقل نیست و یه دونه بیلا.خم حتی توی این فال من نیست و مال اش اینطوری باشه نه شی.مال مال من نیست و نمی دونی نمی دونی نمی دونی....
سلام
نمازوروزت قبول
قالب جدید وبلاگت مبارک
دلت شاد
بی ادب محروم ماند از لطف رب!