nightlight
nightlight

nightlight

خواجه امیری نامی به صحنه آمد، چو بلبل به گلستان چهچه زد و هی گفت نمی دونی نمی دونی ....

و ظریفی به پاسخ گفت:


تو شور.ت هات شال من نیست و سگ ات دنبال من نیست و اونجاتو دزدکی دیدم ، روی تخت جای من نیست و نمی دونی دیگه جونی توی اندام من نیست و نمی دونی ...

 

تو خیلی پرخوری اما ، اینا اشکال من نیست و از اون وقتی که هیچ مویی دیگه روخال من نیست و نه تو نه هیچ دا.ف دیگه ، سر چنگال من نیست و نمی دونی ...

 

تو مغز تو دیگه چیزی ازون مثقال عقل نیست و یه دونه بیلا.خم حتی توی این فال من نیست و مال اش اینطوری باشه نه شی.مال مال من نیست و نمی دونی نمی دونی نمی دونی....




نظرات 2 + ارسال نظر
یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین جمعه 6 شهریور 1388 ساعت 06:57 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
نمازوروزت قبول
قالب جدید وبلاگت مبارک
دلت شاد

دخترک سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 07:27 ب.ظ

بی ادب محروم ماند از لطف رب!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد