nightlight
nightlight

nightlight

نمک زندگی، یک

نمک زندگی، یک

 

تجربه های اول، همیشه شیرین و با نمکند، یکی باید باشد و بنویسد خاطره ی این اولین تجربه ها را ...

اصلن هیچ کدامتات تجربه ی اولین آیس پک یادتان هست؟ من خوب به خاطر  دارم .با اون عکس کلاهک روی تابلوی مغازه که بیشتر شبیه دو.دول اسمارتیز زده ی اسب آبی بود و افتضاحی که بار آوردیم باید هم خوب به یاد داشته باشم. من و سعید، تنها بازمانگان نبرد نابرابر انسان و آیس پک.

 

خوب شروع خوبی بود، ما بودیم و مغازه ی خلوت و یک فروشنده ی وراج که گوشی تلفن را تا دسته فرو کرده بود در دهنش.بگذریم، دادیم و منتظر شدیم بیاید ( سفارش را عرض می کنم)، مثل آدم ها پشت میز کنار آشپزخانه نشسته بودیم و جماعت نسوانی که از جلوی مغازه رد می شدند رو نظاره می کردیم که از آشپزخانه صداهای ناجوری آمد، یعنی اگر کتاب های ژول ورن را هم نخوانده بودید، نزدیک ترین حدس تان یک دستگاه گوگولی چراغدار بود که همان آ.لت اسب آبی موعود را می ساخت و دوست داشتم سکه یی به زمین بندازم و به هوای برداشتن سکه ببینم آن تو ها چه خبر ست، که دیدم اگر دولا بشوم سعید پشت سرم ست و سعید هم اصولن بوشهری بود و بوشهری اصولن یک جایش، یعنی یک ریشه اش باید عرب باشد و ماییم و همان یک دانه با.سن و بی خیالش شدیم.

چند دقیقه یی گذشته بود و من و سعید انواع مدل های مختلف دود.ول اسب آبی را تصور کرده بودیم و مثل روز محشر هرچه در فیلم های بی پدر دیده بودیم به خاطر آوردیم که حالا چطوری بخوریمش اصلن.

یک هو زنگی شبیه صور موعود نواخته شد و فهمیدیم آمد و همان خانوم پشت پیشخوان با ناز راه افتاده و در حالی که حرکت سینوسی انتهای ستون فقراتش، و کمی پایین تر، نگاه متحیر ما را جذب کرده بود، سینی آیس پک را روبروی ما گذاشت و ما را با دو دود.ول اسمارتیس زده و لوله های جداگانه و چشم های بیرون افتاده مان رهایمان کرد.

خوب، من اصولن و کلن تجربه ی بیشتری از سعید داشتم، همانجا بر اساس فرم رنگ رنگی لوله ها گفتم که هان، این هم یک جور آب نبات کشی هست که بعد از صرف آیس پک می خورند تا اگر یک ربع بعد مردند، آخرین چیزی که خورده اند، دود.ول شکلاتی نباشد. نکیر و منکر هم می پرسند خوب، خوبیت ندارد. سعید هم هوش سرشار مان را ستایش می کرد و شادمان، با نگاهی پر از امید،مشغول ور رفتن با خود آیس پک شدیم. اولین حدسمان این بود که فروشنده نابلد ست و دود.ول ش، یعنی دود.ولی که سفارش داده ایم را خوب در نیاورده و این زبان بسته مثل همه ی دیگر اقوامش، هیچ سوراخی هیچ جایش ندارد که از آن چیزی بیاید و بخوریم. بعد گفتیم فدای سرمان، به روی طفلک نیاوریم که دو هفته ست مغازه رو گشوده و این حرف ها که فکر بهتری به ذهنمان خطور کرد.خواستیم با ناخن، یک جای لوله را بشکافیم و مثل انار آبلمبو که یکهو یک جایش جر می خورد، از همانجا بچسبیم و تا ته ش را بخوریم(آیس پک را می گویم)، نشد اما، ناخن نداشتیم، با کلید هم که امتحان کردیم، نگاهم به قیافه ی قرمز شده ی سعید افتاد که بیشتر شبیه چغندر تازه رسیده بود و عرق های روی پیشانی اش و نگو زنیکه ی پدر سوخته تلفن ش را قطع کرده و غرق هوش و ذکاوت ماست.

و من، و من با جدی ترین و حق به جانب ترین قیافه ی ممکن، سعی کردم به هر طریقی باز کنم آن دود.ول بی پدر را، و هر بار، بهترین نتیجه ام صدای رعشه برانگیز ناخن و کلید و پلاستیک بود و سعید مادر مرده که حالا شبیه سوسیس آلمانی شده بود، با همان جلد و روکش قرمز.

من به زعم خودم خیلی تلاش کردم، حالا فروشنده هم هی رویش را بر می گرداند و می لرزید و به گمانم از حسادت گریه می کرد و بعضی نسوان جلوی مغازه هم یک جور ناجوری نگاهمان می کردند و علی رغم همه ی این موفقیت ها، سعید، تسلیم شد، ساعت موبایلش را تنظیم کرد که دو دقیقه ی دیگر زنگ بزند و به هوای سکته ی قلبی مادر بزرگ سی سال پیش مرده اش فرار کنیم. حالا من که ول کن نبودم اما دیدم رعشه ها و تکان های خانم فروشنده خیلی بیشتر شده و گفتم الآنه ست که بمیرد و دست از تلاش کشیدم. آیس پک خودم را چپاندم زیر تی شرت و سعید هم از چپانده شدن خوشش نیامد و راه افتادیم، اما مریضی خانوم فروشنده؟ خوب ما که مثل آدم داشتیم می رفتیم آخر به تو چه که بپرسی دوستتون آیس پک ش رو با خودش نمی بره؟به هر حال، من که حلال کردمت،(یعنی حلالتان کردم)، سعید را نمی دانم، دست آخر هم چند چهار راه پایین تر دیدیم که آبنباتشان را فرو کرده اند در سر آیس پکشان و از آنجا هورت می کشند و ما هم یادگرفتیم اما هیچوقت، هیچوقت دوباره پایمان را توی آن مغازه نذاشتیم، مغازه هم، چند ماه بعد به طرز مشکوکی بسته شد.

 

"آیا این حقیقت بود؟ یا گلواژه های پیچیده ی نویسنده که شبیه حقیقت بود؟" مرز میان روشنایی و حقیقت و سای فکتور و عامل ناشناخته و همین حرف ها و ادامه در پست بعد ...

نظرات 2 + ارسال نظر
دخترک دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 02:56 ب.ظ

کاش این قلم طنز،کمی مودبتر می نوشت...

الهام سه‌شنبه 3 فروردین 1389 ساعت 06:40 ق.ظ

چی بگم بهت
سبک این نوشته ها همه افسار گسیخته هست
نمیتونم به خاطر نوع ادبیاتت بگم بد بود
یادم هست یکی از نویسندگان بنام می گفت:
اگه قرار بود همه کلمه ها مودبانه باشه کی میفهمید کلام غیر مودبانه چیه؟
من یه جورایی باهاش موافق بودم و یه جورایی نه.هنوزم نفهمیدم کدوم بخش درون من باهاش موافق بود و کدوم قسمت نبود یاشایدم میدونم کی موافق بود و کی نبود اما نمیتونم خودم رو قانع کنم حق با کدومشون بود
الان اما میتونم بگم من جرات ندارم اینجوری بنویسم
باید به خاطر دو تا چیز بهت تبریک بگم بدون اینکه تشویقت کرده باشم که هرگز با شخص بنده این ریختی حرف بزنی
اونهم این دو تاست:
1-تو نمینویسی...این نوشتنه که تو رو پیدا کرده
2-جسارتت در نوشتن تحسین بر انگیزه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد