nightlight
nightlight

nightlight

افسوس

     

        افسوس که کاخ آرزوهایم را بر شالوده ی نگاهت بنا کردم.نگاهی که گاه در عطوفتش غرق می شدم و گاه در شراره هایش می سوختم.افسوس که نهال امیدم را در باغچه دلت پروراندم و افسوس که خاک خون آلوده ی دلت بر آنش داشت تا شکوفه ی غم دهد و میوه ی حسرت. افسوس که ذهن مشوش و سرگردان تو را تنها قطب نمای خویش می پنداشتم.ذهنی که هر دم،دم از دمی دگر میزد. افسوس که شانه سردت را یگانه قطب نمای خویش یافته بودم.اما تو سست تر از آنی بودی که تحمل مرا داشته باشیافسوس و صد افسوس که دیگر افسوس هایم ثمری ندارد.تمام اینها را گفتم بارها خواهم گفت تا بلکه اندکی از فوران مذاب همه غمهایی که طی این سالها به چشم دیده و به جان چشیده بودم بکاهم.اما نازنینم...همچنان دوستت دارم.  

     

     اثری از : خودم




     

    پ ن : چرا تمام طول ماه فقط نوشته های خودم را چاپ کرده ام؟

    پ ن : حالا که فکر می کنم ، هیچ من ِ آن زمان ام را نمی شناسم ، انگار که مرده ست ...

    پ ن : من ِ مرحوم تنهای من ، حالا انار ندارد ...

     

آنگاه

     

     آنگاه ...

     

    دلبندم،        

    آنگاه که سد سکوت را بشکنیم و زبان را به گناه بیالاییم؛تو را می خوانم.آندم که سایه ی وهم انگیز آلام و آمالمان بر ما چیره ساز گردد؛واندر آن بستر اوهام سایه ی تو را خواهم جویید و به جست و جوی خیال تو خواهم بود.آن هنگام که تاریخ زمان و زمانه را می بلعد و به دریای فراموشی می سپارد؛تو را به یاد خواهم آورد.آن لحظه که بتوان با بوسه ای یخ وجودی را شکست تو را خواهم بوسید.و در آن سپیده دمی که پیچک عشق و گرد انتظار با هم بیامیزند و غنچه ای بپرورانند از صمیم دل آن را به تو خواهم بخشید. و آن وقت که در خروارها خاک غوطه می خورم؛تو نیز بر مزارم گذری کن و با خویش بگو او کسی بود که روزی مر غنچه ای از عشق بخشید؛تا شاید آن روز که زمان و مکان با هم بپیوندند دوباره تو را بیابم


    اثری از:خودم





      پ ن اصلا همه ی خوشی این نوشته ها ، باور پذیر نبودن شان ست ..

      پ ن  : هیچ کدامتان باور نمی کند نه ؟ من همه را ، همه نه ، اما ، بیشتر این نوشته ها را ، درست زمانی نوشتم که معلم های پیر و فرتوتم رو به تخته می نوشتند و شاگردهای پیرترشان ، با همه ی توان ، مشغول گوش کردن بودند ...

      پ ن : من اصلا هیچ وقت درس نخوانده ام ، نشنیده ام نه ؟ خوب هیچ وقت نه، فقط به اندازه یی که معلم بی هوا بپرسد چه گفتم و بگویمش ...

با تو



با تو

 

 

      نگار من دیری است که شراره های نگاهت،سنبله های لبخندت،و حریر دلنشین کلماتت خبر از قهری جانگداز میدهند.آخر گناه آن سوخته دل دل بسته چه بود که این چنین به حکم جفا و به جرم وفا به دار مجازات می آویزیش؟

     من با تو از عشق گفتم.از ترانه هایی که شبانگاهان ستاره ها در گوشم زمزمه کردند.با تو از باران گفتم.از چشمی بنده نواز که نه فقط برای خویش بلکه از برای همه می گرید،با تو از نسیم گفتم از پیامبری که کرور کرور جوانی و شادابی را به پیروان خویش هدیه می دهد.با تو از رنگین کمان گفتم از آن نگین آسمان که سالهاست از حسرت کمان ابروی تو پشتی خمیده دارد.وبا تو از دریا گفتم،از گنجینه ای که همه چیز از اوست،و در قیاس با عشق من به تو ای لعل روزگار همچو چشمه ای خاموش است.

     اما...اما تو با من از خزان گفتی؛از خزانی که به زودی پیوندمان را می گسست.با من از غروب این عشق آتشین گفتی ،...،با من از چنگال زهر آلود روزگار گفتی که این دلهای پاک را نشانه گرفته است.

ولی من هرگز نگفتم که همواره در انتظار فجر همه زجرهایی بودم که برای وصالت کشیدم،و من هرگز نگفتم که چگونه برای تو سوختم و ساختم.و تو هم ...و تو هم هرگز نگفتی که چرا جسم و جانت را با شعله وجود من گرم نمی کنی؟

     پس از چه روست که تنهایم می گذاری؟از چه روست که تو ای همنشین تک نشینی هایم و ای تک نشین همنشینی هایم مرا ترک می گویی براستی چرا؟



اثری از: خودم





  پ ن: آدمها مزخرفاتشان را تنها زمان خوشی می نویسند و زمان  ناخوشی می خوانند، چه شد که مال من اینطور نشد؟ اصلا کدامتان باورم می کند ؟ باورش می شود؟ من فقط 16 ساله بوده ام ...


 

وداع

                                           وداع

                                                                                             

 

     و این شاید تلخ ترین واژه ی لغت نامه بشری باشد آنگاه که دلداری دلداده ای را ترک می گوید...و شاید به شیرینی بوسه ای باشد آن دم که خاطرات تلخ گذشته را تا ابد وداع می گوییم.و حال تو می نگری که تا کنون که ها و چه ها را وداع گفته ای.

     من با تو وداعی گفتم،با همه خاطراتی که سالها زخم تازیانه هاشان جسم و جانم را می آزرد.و اکنون تو مرا وداع می گویی.تو گویی که آن تازیانه های تن فرسا بسی شیرین تر از این وداع روح و جان فرساست اما چه باید کرد؟

     سه روز می گذرد و تو در جسم و جانم نفوذ کرده ای و در روح و روانم می خلی.ندیده و نشنیده...اما حقیقت دارد.و تو شاید می اندیشی که پسری کوچک که هنوز در طغیان دورانی به اسم بلوغ سیر می کند،در پی هوای خویش تو را می خواند و تو را می خواهد.و شاید در آن اندیشه ای که احساسش همچو احساس کودکی است که بازیچه ی جدیدی یافته و آنگاه تو به خیال خاطرات تلخ گذشته او را در میان این جوشش و خروش ترک می کنی.اما من نه همان کودکم و نه تو همان بانوی سه روز پیش.همه چیز ناگهان عوض شده و ما که خود تنها مصوب این تغییراتیم فراموش کرده ایم که آنچه اکنون در وجودمان می خروشد حس عجیبی است.حسی که آدمیان عشق می خواننش.

   به اندازه تمام ستاره ها دوستت دارم عزیزم.سفر خوبی داشته باشی.

                                                                                  

 


اثری از : خودم





پ ن : سحر ، این یکی را برای تو نوشته بودم ، هان؟ ماجرایش چه بود ؟ خوب شما که نمی دانید ، من و سحر سه روز بود همدیگر را دیده بودیم ، حتی ندیده بودیم ، روز اولش ناهار قرمه سبزی داشتید نه ؟روز دوم هم که ندیدیم هم را و روز سوم که نماندی و رفتنی شدی ...


پ ن : گاهی شبیه سدی می شوم که  تنها، یک نوازش مانده تا فرو بزند ، حالا شما هی لگد بزنید ، یعنی هیچ کدامتان عمران نخوانده اید ؟ نمی دانید پوست کلفت هایی مثل من با مشت و لگد ، فقط پوست کلفت تر می شوند؟

 

پ ن : چرا جمله ی آخرم را شبیه زنان یائسه نوشته ام؟

 

پ ن : اصلا همان گلواژه یی که ، از ما بودن خسته ام ، بگذارید خودم باشم ، همه تان ...