nightlight
nightlight

nightlight

همان‌طور که خواسته بودم


    همان‌طور که خواسته بودم 




    غروب شده، محبوب من آهسته آهسته از تپه پر گل پر از خوشه‌ی گندم، پایین می‌آید. ای عقل، مرا یاری کن تا به دیدار او عنان اختیار از کف ندهم، زیرا او لحظه‌ای دیگر از کنار خانه‌ی من خواهد گذشت.

     

    محبوبم، به من منگر! زیرا اگر آتشین نگاهت آن‌طور که من می‌خواهم پر مهر و عاشقانه نباشد؛از غصه جان خواهم سپرد.

     

    دلدارم، سخنی مگوی؛ زیرا اگر صدایت آن‌قدر که می‌خواهم گرم و شیرین نباشد؛ زندگی را بدرود خواهم گفت.

     

    محبوب من، غرق در رویاهای دور و دراز خود، از برابر خانه‌ام گذشت، همان‌طور که خواسته بودم نگاهم نکرد. همان‌طور که خواسته بودم کلامی نگفت ... و اکنون از دلتنگی‌اش خواهم مرد. 

     

     

     

    پ ن : نویسنده را به یاد ندارم ...


غم دل

                                                                                    

     غم دل

     


     

    غم درونم را دید و نگرانی دلم را یافت. دید که چه سان جان من در تب و عطش می‌سوزد. می‌دانست که درد من از اوست و درمان هم از اوست. با این‌همه، آنقدر نگریست تا دلم پیش چشم او افسرد. نه به ناله‌های دلم گوش داد، نه به تیرهایی که به دلم نشسته بود نگریست، چون گوری خاموش و چون برجی بی‌حرکت بود.به روح او نگریستم و یافتم که رو به جانب سنگ خارایی برده‌ام، از آن کسی مدد خواسته بودم که مددکار نبود. جایی عشق را جسته بودم که کسی از آن خبر نداشت.


    هم‌چون بت‌پرستان، در برابر بتی سنگی زانو زده بودم. اما هر قدر تن خود را می‌دریدم  و خون دل می‌ریختم سود نداشت. زیرا آن خدا که از سنگ خارا بود درد دلم  را در می‌یافت. "بعل" من چیزی ندیده و نشنیده و نفهمیده بود.


    در پشیمانی تیره برخاستم و خود را درشرمی تیره فرو دیدم. خویشتن را محکوم کردم و از همه مردگان دوری گرفتم. چنان به دامان عزلت پناه بردم که آفریده‌ای را بدان راه نبود، زیرا امید داشتم که در گم‌گشتگی فراموشی را بیابم.


    و اکنون یافته‌ام آنچه را که در جوانی چون اکسیری روح نواز جاودانم می‌کرد و حال برای حال من چیزی جز نوش‌دارویی اندک نیست و آن یک عطش و یک هوس تازه بود. آن شوق رسیدن به خدا. گرچه هنوز هم برای چون منی زبانه‌کش است اما افسوس که پیکر فرتوت و ضعیفم که درگذر زمان فرسوده گشته را یارای تحمل چنین وصالی نیست.

     

     

     

    پ ن : من این مزخرف را برای مجله‌مان که تنها یک شماره‌اش چاپ شد، تصرف کرده بودم! خوب شما که می‌دانید، پارگراف‌های آخر همیشه مربوط به چیزی‌ست که نباید باشد، من فقط قابل چاپ‌اش کرده‌ام ...

     

    پ ن : نام نویسنده را فراموش کرده‌ام ... ببخشید!

     

    پ ن : آرشیو خوان‌ها را دوست ندارم، آرام آرام همه چیزت را می‌کشند بیرون، هو ات می کنند ... اصلا یکسال تمام نبوده‌ام ، شما را چه شد؟

     

    پ ن : هومممم ...