nightlight
nightlight

nightlight

امروز،

از نو، زاده شدم.






     می دانی، درست شبیه خوردن اوربیت هندوانه بعد از چند دقیقه مسواک زدن و دهان کف آلوده از خمیر دندان نعنا ست، که نشسته باشی روی تخت و به پرونده های امروز و روز های قبل و بعد امروز فکر کنی و باد همینطور مثل بچه یی که خودش را لوس کرده و می خواهد ببخشی اش، درز پنجره را رد کند و  لابلای تورهای پرده بپاشد روی صورتی که حالا هیچ کجایش خواستنی نیست، هیچ جا حتی شامل ته ریش های نا منظم تیز تیزت هم می شود که روی صورت تویی که کوسه یی، خوشرنگ تر و دوست داشتنی تر از هر صورت دیگه یی ست.

     می دانی، یک جاهایی می رسد که می فهمی، نه جمله ام غلط انداز شد، به هر حال روزی می فهمی همه زمان پشت سرت را مشغول ماراتن بیست و چهار ساعته ی مزخرف گویی و مزخرف اندیشی و ساده تر، مشغول گه خوردن بوده یی که الآن اما، که الآن انگار، اصلن  تمام این سال ها، که انگار نه تو بودی که اهه تکه کلام مخصوصت بود، نه تو که از مهد کودک چشمک زدن را یاد گرفته یی و حالا از برش شدی، نه تو که سال های خوشی را گذاشتی برای پیر شدن.

     می دانی، حس باد می گیردت ، حالا من اما باد را دوست داشتم و این حجم تشابه شوکه ام کرده، که انگار اتاق ت را روفته باشی و شب، دم برگشتن، دستت که رفت روی کلید جرم گرفته ی کنار چارچوب و لامپ رشته یی زردی که پریشب به گمانم عوض ش کردی و حالا یحتمل روشن ست یا روشن شده، اتاق کوفتی و دوست داشتنی ات را نمی بینی، یا حداقل چیزی که می بینی، اتاق تو نیست، اتاق خود خودت، یا تنها اتاقی که فتح نکرده مانده بود. قاب عکس ها و همه ی عکس هایی که این چند سال تنها گرفته بودی و تنها خودت را به چاپش مهمان کردی و تنها چسبانده بودی روی تکه گچ های دلمه بسته ی دیوار، اهه، گمش کردم؟ خلاصه ش می کنم، قاب عکس هایت خورد شده اند، قاب هایشان حتی کج نیست، فقط کسی آمده و شیشه ها را خورد کرده، که اصلن کشوی لباسی که پریشب مرتب ش کردی حالا روی زمین پهن ست و مادر به خطای هرچی فلان، به بافتنی های مادر بزرگت رحم نکرده حتی، به یویوی یادگاری خواهر زاده ات اصلن، می دانی، به گمانم اتاقت را نمی شناسی، یا اینکه مانده یی میان اینکه تو آدم اشتباهی و حکمن عوضی ماجرا هستی، یا اتاق عوضی را نشان کرده یی، یا صاب خانه، شاید هم همسایه ی عوضی اشتباهی داشتی.

    که اصلن فکر می کنی همه ی لحظه هایی که بیرون، چند چهار راه آن طرف تر؟ پشت میز نشستی و پرونده و نامه های مرده های بیست سال پیش را برای بهمان اداره یی که فلان فامیل ت کارش را جور کرده و تایپ کردی، درست همه ی لحظه هایی که مثل خرس خندان به عاشقانه های آقای پشمالو خندیدی و اصلن سر  ِ گفتن و نگفتن همه ی تله موش های لای نامه وسوسه شدی، یکی آمده و خودت را پا به پای شیشه ی قاب هایت خورد کرده.

     که اصلن اگر نامه یی که حالا خودت می نویسی اش را از سر شروع کنی و نه خریت و نه لجبازی روزمره ات بازی شان نگیرد، اینطور می نویسی که سلام بابا جان، فکر می کنم خیلی خری، فکر نمی کنم، در واقع گمان نمی کنم که خر نباشی، هم تو، و هم مادر فلک زده ی خندان ام، و هم همه ی شمایی که خانواده ام بودید و هم مابقی هم هایی که درست خاطرم نیست الآن.

     می دانید، خرید دیگر، این همه سال نفهمیدید؟ یک کدامتان نخواست و نفهمید بخش کوچک ماجرای " اینجوری" بودنم را؟

     خر نیستید، که من اصلن تصور این حجم خریت را دوست ندارم، فکر کرده اید که خرید، یا شاید خر بودن را دوست داشته اید خوب، ولی من که نباید تاوان جفتک اندازی تان را بدهم یا حداقل تنها بدهم هان؟

      فکر نکردید که بیست سال زمان کافی بوده برای شناختن؟ که چطور من می دانم سیگار پدر سگ ت را اگر نکشی، دندان قروچه ات بیشتر می شود و تو نمی دانی اگر چیزی که می خواهم لای هزار صفحه ی دیکشنری ام نباشد، بد تر از تو  ِبدون سیگار پدر سگ ات می شوم؟

پدر پخمه ی دوست نداشتنی من، پرینت تلفن ام را گرفته ای که چه جانم؟ هیستری نت ورکینگ را در آورده ای که چه؟ که اصلن اگر به منی که اصل ماجرا هستم هم مربوط نیست، برای چه لبخند مکتشفانه می زنی احمق؟ که مچم را گرفته یی؟ که می دانی فحش های بدتر از مال خودت هم بلدم؟

      مادر جان، مادر عزیز که جانم فدای تو، که اصلن به قول بابا، یا خود بابا همانطور که همیشه گفته برینند به این شعری که یادمان دادند، تو چرا مادر جان؟ تو چرا باور کرده ای گلم؟ تو چرا لبخند فتوحانه ت گرفته؟

      که حتمن باید بشینم و جز به جز بگویم والده ی گرامی این که فکر می کنی نیست، نه؟

که بگویم بیا و به گمانم عربده بزنم و به یاد بابای سال های نه چندان دور، مشتم را روانه ی تن نحیف میز کنم و ببینم میز زخمی چروکیده مان خسته ست از این همه سال مشت.

گفتنم اما اینقدر لازم بود؟

      که بگویم هوی، های، این که نه خوب، این شماره را ببین احمق، این مثلن شقایق، کنکور ش گرفته و من کتاب های سال های دورم را برای ش فرستاده ام و گاهی که حوصله ی استرس ش را داشته باشم، صدایش می کنم که خره، استرس ت طبیعیه جانم، که اصلن فلان و بهمان، که اصلن به شما چه؟ که ثابت کردن اینکه این دختر نه من را دیده و نه می شناسد و حالا فقط تعجب ست از این محبت غیر عادی ام، که گاهی صبح ها برای درس خواندن بیدارش می کنم حتی، اینقدر لازم بود مادر جان؟

      پدر خاک گرفته من، حتمن باید می فهمیدی لیلی، اسم کوچک نویسنده یی ست که می شناسم ش و گرافیست هست و کتاب کودک کار می کند و در ساخت بنر های ساده ی بچه گانه ام راهنمایی ام می کند؟

      که به خیال خودت چی؟ که مچم را گرفته یی؟ که هنوز نفهمیده یی تخم و ترکه ی خودتم بابا جان؟ که تو هی بیایی و تنگ تر کنی حلقه یی که گردنم انداخته یی، بدتر تر گاز می گیرم؟ یا بیشتر برای کندن زنجیر جان می کنم؟

      نگاه مکتشف تان آنقدر اوج نگرفته بود که دور زدن هایم را ببیند؟

      می دانید، دیگر به اینکه گفتن " من هم به جای همه ی بار هایی که آرزو کردی پسر دیگری به جز این خفت و مایه ی ننگ داشته باشی ، آرزوی حرام زادگی کرده ام " خوردت می کند یا نه، فکر نمی کنم.

       نه، از سر شروع کنیم، می نویسم که پدر جان، دیشب پیش روان شناسی که نمی شناسی ش بودم و خواستم ببینم می شود باز هم زل زد توی چشمهای افتاده ی نخودی ات و گفت"بابا"، گفت پدر، اصلن فقط گفت و داد نزد؟ پدر جان، امروز، چشمم به برگ پرینت و ژانگولر بازی و قیافه ی سرخ مامان که افتاد، فهمیدم خرم، خیلی خر، یا خر تر

 

 

 

      پ ن : پی نوشت ها گند می زنند به نوشته یی که جدی نوشتی اش، من اما به قول عمه ام پوست کلفت شده ام، 

      پ ن : کلمه ها و جمله ها، اینبار اما، قبل از شروع جنگ و دعوا و رعشه هایمان نوشته شدند، طاقت م نبود، سزارین کرده ام،

      پ ن : که اگر بی خیال حساب احترام واجب و فیلان شویم، مانده تویی که فکر می کنی من چقدر بی تربیت و فیلان ترم، یا تویی که فکر می کنی داستان کوتاه نوشتن هم بلد نیستم و فیلان تر تر،

 



نمک زندگی، دو

 

پیرو پست قبل.

 

حالا که کمی فکر می کنم، می بینم بد نیست اولین تجربه ی جت اسکی را هم در اختیار زوج های گرام و جوانان علاقه مند قرار دهم که اصلن آه،همین امسال بود که سوار جت اسکی شدیم و هنوز جزئیات را به خوبی به خاطر دارم.

 

جایی نزدیک ساحل کیاشهر، من بودم و کسری و آن تکه ی ساحل خوشبختانه کس دیگری نبود. هوای خوب و باد گرم و فکر شنا که بنا به تجربه و سابقه ی کسری همانجا لباس ها را کندیم و با شور.ت مامان دوز میل میل خالدارمان به آب زدیم.از کسری هم خواستیم به هوای حوله برود تا آن تکه ی دیگر ساحل که عذر شرعی هم نداشته باشیم و ما ماندیم و حسرت پری های دریایی موعود و هی سوت، جیغ، پیست پیست، که کجایید ای پری جان ها؟ای من به قربانتان کوشید پس؟ مهربان ِ جان ها، کجایید پس؟

اوقات نا امید کننده یی بود، از هیچ پدر سگی آن طرف ها صدایی در نمی آمد، نزدیک ترین پری غیر دریایی هم صدها متر با اینجا فاصله داشت، که یک هو صدایی آمد و دقیق تر که شدیم گفتیم، نه دیگر، این یکی پری دریایی ست، بعد باز هم دقیق تر که شدیم دیدیم صدایش شبیه موتور هواپیماست و گفتیم پری که از این صداها ندارد یحمتل و باز گفتیم خوب بحمدالله پری هوایی هست، که دیدیم چیزی از کنارمان رد شد و پشت سرش یک نفر فحش ناجور داد و ما هم جوابش را دادیم و نگاهمان به کسری افتاد که لب ساحل وول می خورد و از آن فاصله شبیه سوسکی شده که شاخکش را تکان می دهد و دوان دوان شنا کردیم که لابد پری زمینی پیدا کرده و وقتی رسیدیم اول چشم غره اش رفتیم که برو عمه ات را نگاه کن و پرسیدیم چه ت بود؟ گفت دیدی اش؟ دیدم به جز خودم هیچ لخت دیگری آن طرف ها نیست، گفتم نه، پرسید پول داری؟ آه، لعنتی،حالا دیگر مطمئن شدم پری را یافته و فقط چون کمی به توانایی جنس.ی اش شک داشتم با چشمک پرسیدیم واسه چی؟ و جواب، چیزی  نبود جز جت اسکی، که انگار زیر با.سن گاو خوابیده باشید و آقا گاوه هوس ر.یدن بکند.

فکر بدی هم نبود، به هر حال یکی مان باید دیگری را بغل می کرد و می چسبیدیم به هم و فرمان جت اسکی و فکر می کردم خاک بر سرت که دختر همسایه را ول کردی با کسری جت اسکی سواری می کنی اما خوب، قسمت بود دیگر، رفتیم پشت میزی که دو نفر کلاه حصیری های شمال را به سبک کلاه مکزیکی روی سر گذاشته اند و اسم می نویسند.برای ربع ساعت ناقابل باید ده تومان، دقت کنید، ده هزار تومان می دادیم و متعهد می شدیم که شنا بلدیم و لباس ها را هم می کندیم.

فقط این یک مورد توی کَت من نمی رفت، کسری سه سوته لخت شده بود و من بنا به نگاه های شرمآلود کسری به دیگران و دیگران به کسری تصمیم گرفتم که لخت نشوم و فقط  پاچه های شلوارم را تا کشاله ی ران بالا کشیدم و با زیر پیرهنی آماده ی سواری شدیم.اول باید یک ضامن اطمینانی شبیه ضامن اطمینان تردمیل را به مچ دست می بستی و بعد گاز و بعدترش را دیگر نمی دانستیم، شخصن خیلی دوست داشتم از کنار نفر قبلی که جای پری گرفته بودمش رد شوم و اینبار با تحکیم بیشتری فحش هایم را بکوبم.

قرار شد کسری اول بشیند و ما پشتش بشینیم و سفت،یعنی خیلی سفت بچسبیم ش. حالا همچین مالی هم نبود ولی خوب، به هر حال بهتر از آن بود که او به ما بچسبد.اولین گاز مان برابر بود با اولین بار پشت و رو شدن و در آب افتادنمان. دوباره سوار شدیم و اینبار هم انگار که خدا هم شوخی اش گرفته باشد، خیس خیس به هم چسبیدیم، کسری نشسته بود و هی، نیش گاز، نیش گاز، عهد بسته بودیم به احترام هر موجی  که می آید، و لابد یک پری دریایی هم لابلای موج ها خوابیده، توقف کنیم. سه دقیقه، به جان خودتان سه دقیقه همین فرم دولادولا سواری کردیم و من گفتم کسری ده دقیقه ات  تمام شده و فلان پدر بلند شو، من پنج دقیقه ام را بشینم ظالم بی همه چیز .

نوبت ما که شد، همانطور که از اول خالصانه و خاضعانه هم نیت کرده بودم، با وجود سوت نجات غریق ها، با همه ی توان، مثل اسکندر کبیر به سمت قسمت مردانه تاختم و دیدم اوضاع جوری شده که نجات غریق ها به جای سوت، حالا بلند بلند فحش می دهند و خواستم دور بزنیم ما هم جوابشان را بدهیم که باز هم جت اسکی مان چپه شد و در آب افتادیم.صاحب اصلی جت اسکی همان طرف ها شنا می کرد و به ما رسید و راهنمایی کرد که عزیزان جان، اینطور و آن طور و زیاد دور نروید و گازش را نگیرید. باز نشستیم، یعنی مجدد نشستیم.طفلک انگار من یکی را سالهاست که می شناسد تاکید کرد جای دوری نروید و گفتم چشم، قول می دهم تا روسیه بیشتر نریم و همانجا فکر کنم خدا بر من وحی کرد که صفر تا صد جت اسکی را اندازه بگیر ببینیم چقدر هست. جت اسکی بی نوا مثل اسب روی دو پا ایستاد و با همه ی توان تازیدیم به پهنه ی آبی خزر. آه، یکم که گذشت و دیدیم همه ی چراغ های هشدار جت اسکی مادر مرده روشن شده و حالا به جز کسری و نجات غریق ها، خود صاحب جت اسکی هم فحشمان می دهد تصمیم به بازگشت گرفتیم. به هر حال، فاصله مان تا قسمت زنانه هم صد متر بیشتر نبود و اگر چشم هایمان را هم کمی چپ می کردیم، سی متر جلوتر می شد آن نقطه را هم در تیر رس داشت، اما،کار سختی بود، حجم عملیات زیاد بود، باید همانطور که کسری پشتت چسبیده و می پایی جور دیگری نچسبد، خوب به فحش هایی که می شنوی گوشی کنی، کنترل فرمان را هم به دست می گرفتی که متاسفانه من آن چسبیدن برایم مهمتر بود و همانجا، تیری از غیب به ما تحت جت اسکی مان اصابت کرد و پشت و رو شدیم.

تن هر دو مان جلیقه ی نجات بود و روی آب لول می خوردیم، کسری البته جیغ های ناجوری می زد که با توجه به لخت بودنش گفتم خوب طبیعی هست دیگر، چشمت کور، دعا می کنم این طرف ها حداقل اره ماهی نباشد.

دیدیم نه، کسری جیغ هایش خیلی یک فرمی ست، شنا کردیم به سمتش که هان پسر، به نجاتت آمده ایم که هان را نگفته دیدیم کسری نیست، یک چیزی شروع کرد دورمان پیچیدن و فکر می کردیم گل گوشتخوار دریایی ست دیدیم نه، ساقه های ش خیلی گرم ست و بدجور هم مارا چسبیده و نمی خورد و برگشتیم دیدیم کسری ست.

حیثیت مان درخطر بود، از در دوستی وارد شدیم،هی میگیم کسری جان، پای من رو بگیر من شنا می کنم تا ساحل، می بینیم جیغ می زند و ولمان نمی کند، کمی فکر کردیم ببینیم شور.ت و شلوارمان سوراخی، یا اگر خدا بخواهد سگک و گیره یی چیزی ندارد که نداشت، آن قدر آب خورده بودیم که دیدیم یک تونل نورانی باز شده و یک سری پری های واقعی هی اشاره می کنند که بیا، بیا، آه، ای بر پدر بزرگ عمه ات کسری، صاحب جت اسکی سر رسید و حالا به جای اینکه کسری را که انگار خر دریایی سوار شده از من جدا کند، داد می کشید که چرا مثل آدم نپیچیده اید. فکر کنم چند دقیقه یی گذشت و متوجه چهره ی شرم آگین من و حیثیت بر باد رفته شد که داد زد پسر بیا پایین، آقا بیا پایین، برادر من بیا پایین، حالی اش که نمی شد خوب، با اشاره ی من یک تشر زد که به گمانم همانجا کسری که هیچ، خودش هم خیس کرد و دیدم کسری پیاده شده و لبخند می زند که اهه، پام به زمین می رسه، اهه، من زنده ام ، پام به زمین می رسه!

 حالا مانده بودم میان رسوایی آن فرم سواری دادن به کسری و این سخنان گهربار کدام را انتخاب کنم.

 

صاحب جت اسکی خیلی آقای آقایی بود، حالا نه اینکه به خاطر اندامش گفتیم ها، قرار شد خودش سوارمان کند و دور بزنیم که کسری گفت می ترسد و زندگی اش را دوست دارد و دلش هوای پلو با کره محلی اش را کرده و مجدد زندگی اش را دوست دارد و آقای جت اسکی دار سوارش کرد تا برساندش به ساحل، آن وسط اما، من مانده بودم و نگاه های ناجور و مردم کنجکاوی که تا آنجا شنا کرده اند، یکی پرسید چه ش بود دوستت؟ خوب دیگر، می شناسیدمان که، گفتم نمی دونم والله، جیغ می زد الکی، حالا پاش هم به زمین می رسید ها،حالا همه هیچ، سه روز دیگر هم خیر سرش کنکور دارد. یعنی چی اصلن،مردک بی مسؤلیت شنا بلد نیست و جت اسکی سواری می کند، هی هم ویشگون می گیرد و اصرار می کنه تندر تر، هارد تر، العجب، العجب ...

و من فکر می کنم  تا وقتی آقای جت اسکی سوار برسد،همگی به اندازه ی سی سال فحش و ناسزا روانه ی ارواح پرفتوح اموات کسری کردیم.

آنجا بود که سوار جت اسکی شدیم و آقاهه را خیلی محترم چسبیدیم و راه افتادیم. که اول ش گفت باید سفت بچسبی که خواستیم بپرسیم جسارتا شما هم؟ دیدیم این گوشه ی دریا اگر به خواهد ثابت کند که خیر، گوشه ی مناسبی نیست.

راه افتادیم تا پشت موج شکن ها، تا لنج های مخصوص کولیکا و سرعتمان چیزی حدود شصت کیلومتر بود که دیدم با این سرعت لب هایم مثل پرچم پاره ی کشتی دزدان دریایی هی بالا پایین می شود، انگار بخواهی تقلید صدای استاد پاوارووتی را روی اشعار  اخشابی امتحان بکنی.

کمی جلوتر، چند چرخ که خوردیم، یک اتوبوس دریایی هم دیدیم و به سمتش حرکت کردیم، فاصله تا ساحل زیاد بود و مسافران اتوبوس هم به گمانم تا به حال جت اسکی که هیچ، آدم هم ندیده بودند که آن فرم با دوربین و موبایل مشغول فیلم برداری شدند و ما هم به نشانه ی احترام چند جفتکی برایشان انداختیم و حرکات نمایشی و من هم انگشت میانی ام را به نشانه ی پیروزی نشانشان می دادم که به گمانم یکی شان پرید توی آب که ما فرار کردیم و راهی ساحل شدیم.

اشتباه می کنید اما، همه چیز اینجا تمام نشده، دیدیم کسری به قصد انتقام، پیرهنمان را برداشته و به جای حوله خودش را خشک می کند، حالا کاش مثل آدم هم خشک می کرد، موقعی رسیده بودیم که یکی از آستین های پیرهنم از یک سمت شور.ت بی صاحبش رفته بود و از آن سر دیگر ش بیرون آمده بود.

به هر حال، می گفتیم، اولین ها، همیشه شیرین و با نمکند،فقط تجربه های من نمک متفاوتی دارند، نمک شان را فکر کنم از پای کوه، نه، با این اوصاف حتمن از لای پای کوه استخراج کرده اند. به هرحال، من همینجا همه بلاگرهایی که نمی شناسم را به بازی جوات خواندن تجربه های خودم و خندیدن دعوت می کنم و از ایشان می خواهم در سه سطر چگونه خندیدنشان و زیبایی و یا خیلی فوق العاده گی تجربیاتمان را به ما گوشزد کنند. موتشکرم.

---

پ ن: به یاد فهیم ، شراگیم ، کیوان و گوریل فهیم.

پ ن: ممنون که تا اینجا را خواندید، اگر زیر هجده سال هم بودید که زشته جانم، حیا کنید، ما یک چیزی گفتیم بخندیم، شما باور نکنید.

پ ن: می دانید که، این چند ده پارگراف هم پر از خالی بندی های خاص مردانه ست، خواستم یک وقت شماهای بالای هجده سال هم باور نکنید.



نمک زندگی، یک

نمک زندگی، یک

 

تجربه های اول، همیشه شیرین و با نمکند، یکی باید باشد و بنویسد خاطره ی این اولین تجربه ها را ...

اصلن هیچ کدامتات تجربه ی اولین آیس پک یادتان هست؟ من خوب به خاطر  دارم .با اون عکس کلاهک روی تابلوی مغازه که بیشتر شبیه دو.دول اسمارتیز زده ی اسب آبی بود و افتضاحی که بار آوردیم باید هم خوب به یاد داشته باشم. من و سعید، تنها بازمانگان نبرد نابرابر انسان و آیس پک.

 

خوب شروع خوبی بود، ما بودیم و مغازه ی خلوت و یک فروشنده ی وراج که گوشی تلفن را تا دسته فرو کرده بود در دهنش.بگذریم، دادیم و منتظر شدیم بیاید ( سفارش را عرض می کنم)، مثل آدم ها پشت میز کنار آشپزخانه نشسته بودیم و جماعت نسوانی که از جلوی مغازه رد می شدند رو نظاره می کردیم که از آشپزخانه صداهای ناجوری آمد، یعنی اگر کتاب های ژول ورن را هم نخوانده بودید، نزدیک ترین حدس تان یک دستگاه گوگولی چراغدار بود که همان آ.لت اسب آبی موعود را می ساخت و دوست داشتم سکه یی به زمین بندازم و به هوای برداشتن سکه ببینم آن تو ها چه خبر ست، که دیدم اگر دولا بشوم سعید پشت سرم ست و سعید هم اصولن بوشهری بود و بوشهری اصولن یک جایش، یعنی یک ریشه اش باید عرب باشد و ماییم و همان یک دانه با.سن و بی خیالش شدیم.

چند دقیقه یی گذشته بود و من و سعید انواع مدل های مختلف دود.ول اسب آبی را تصور کرده بودیم و مثل روز محشر هرچه در فیلم های بی پدر دیده بودیم به خاطر آوردیم که حالا چطوری بخوریمش اصلن.

یک هو زنگی شبیه صور موعود نواخته شد و فهمیدیم آمد و همان خانوم پشت پیشخوان با ناز راه افتاده و در حالی که حرکت سینوسی انتهای ستون فقراتش، و کمی پایین تر، نگاه متحیر ما را جذب کرده بود، سینی آیس پک را روبروی ما گذاشت و ما را با دو دود.ول اسمارتیس زده و لوله های جداگانه و چشم های بیرون افتاده مان رهایمان کرد.

خوب، من اصولن و کلن تجربه ی بیشتری از سعید داشتم، همانجا بر اساس فرم رنگ رنگی لوله ها گفتم که هان، این هم یک جور آب نبات کشی هست که بعد از صرف آیس پک می خورند تا اگر یک ربع بعد مردند، آخرین چیزی که خورده اند، دود.ول شکلاتی نباشد. نکیر و منکر هم می پرسند خوب، خوبیت ندارد. سعید هم هوش سرشار مان را ستایش می کرد و شادمان، با نگاهی پر از امید،مشغول ور رفتن با خود آیس پک شدیم. اولین حدسمان این بود که فروشنده نابلد ست و دود.ول ش، یعنی دود.ولی که سفارش داده ایم را خوب در نیاورده و این زبان بسته مثل همه ی دیگر اقوامش، هیچ سوراخی هیچ جایش ندارد که از آن چیزی بیاید و بخوریم. بعد گفتیم فدای سرمان، به روی طفلک نیاوریم که دو هفته ست مغازه رو گشوده و این حرف ها که فکر بهتری به ذهنمان خطور کرد.خواستیم با ناخن، یک جای لوله را بشکافیم و مثل انار آبلمبو که یکهو یک جایش جر می خورد، از همانجا بچسبیم و تا ته ش را بخوریم(آیس پک را می گویم)، نشد اما، ناخن نداشتیم، با کلید هم که امتحان کردیم، نگاهم به قیافه ی قرمز شده ی سعید افتاد که بیشتر شبیه چغندر تازه رسیده بود و عرق های روی پیشانی اش و نگو زنیکه ی پدر سوخته تلفن ش را قطع کرده و غرق هوش و ذکاوت ماست.

و من، و من با جدی ترین و حق به جانب ترین قیافه ی ممکن، سعی کردم به هر طریقی باز کنم آن دود.ول بی پدر را، و هر بار، بهترین نتیجه ام صدای رعشه برانگیز ناخن و کلید و پلاستیک بود و سعید مادر مرده که حالا شبیه سوسیس آلمانی شده بود، با همان جلد و روکش قرمز.

من به زعم خودم خیلی تلاش کردم، حالا فروشنده هم هی رویش را بر می گرداند و می لرزید و به گمانم از حسادت گریه می کرد و بعضی نسوان جلوی مغازه هم یک جور ناجوری نگاهمان می کردند و علی رغم همه ی این موفقیت ها، سعید، تسلیم شد، ساعت موبایلش را تنظیم کرد که دو دقیقه ی دیگر زنگ بزند و به هوای سکته ی قلبی مادر بزرگ سی سال پیش مرده اش فرار کنیم. حالا من که ول کن نبودم اما دیدم رعشه ها و تکان های خانم فروشنده خیلی بیشتر شده و گفتم الآنه ست که بمیرد و دست از تلاش کشیدم. آیس پک خودم را چپاندم زیر تی شرت و سعید هم از چپانده شدن خوشش نیامد و راه افتادیم، اما مریضی خانوم فروشنده؟ خوب ما که مثل آدم داشتیم می رفتیم آخر به تو چه که بپرسی دوستتون آیس پک ش رو با خودش نمی بره؟به هر حال، من که حلال کردمت،(یعنی حلالتان کردم)، سعید را نمی دانم، دست آخر هم چند چهار راه پایین تر دیدیم که آبنباتشان را فرو کرده اند در سر آیس پکشان و از آنجا هورت می کشند و ما هم یادگرفتیم اما هیچوقت، هیچوقت دوباره پایمان را توی آن مغازه نذاشتیم، مغازه هم، چند ماه بعد به طرز مشکوکی بسته شد.

 

"آیا این حقیقت بود؟ یا گلواژه های پیچیده ی نویسنده که شبیه حقیقت بود؟" مرز میان روشنایی و حقیقت و سای فکتور و عامل ناشناخته و همین حرف ها و ادامه در پست بعد ...